از همان اول صبح که از خواب بیدار شدم حالت تهوع و سرگیجه داشتم، طبق معمول پای سیستم میشینم تا کارامو انجام بدم ،حالت تهوعم بدتر میشه، صدای تلویزیون، صدای حرف زدن بقیه مثل سان رفتن سربازها روی مغزم بود، هندزفری گذاشتم تو گوشم و آهنگ رو با صدای بلند پلی کردم، سرگیجم بیشتر میشد اما انگار این درد لعنتی رو دوست داشتم، دم غروب دیگه نتونستم حالمو کنترل کنم رفتم بیرون رو پله ها نشستم، دونه های اشک روی صورتم سٌر خوردن، رفتم پای شیر آب و یه مشت آب به صورتم زدم، باد ملایمی که می اومد حالمو بهتر کرد، یه لحظه خودمو روبروم دیدم که وسط حیاط دارم میرقصم، چشمامو بستم و دستامو باز کردم و شروع کردم به چرخیدن، انگار تمام سالهای زندگیم دور سرم میچرخیدن، دخترکی که زیر خاکستر غمهام گیر افتاده بود داره تلاش میکنه دوباره زنده بشه، حسش میکنم، صداشو میشونم ...دوباره باید متولد بشم با همان شوق و ذوق با همان حس های عاشقانه و عارفانه، با همان انرژی مضاعف ....