- ۰ نظر
- ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۵۰
زن دوم بودن سخت است، مثل پرنده ای میماند که در قفس اسیر شده است، هم صاحبش عاشقش است و هم اسیرش کرده تا هر زمان که بخواهد با بشگنی پرنده بیچاره شروع به رقص و آواز و شادمانی کند، زن دوم بودن سخت است ـاما سخت تر "عشق دوم" بودن است،مثل باتلاقی است که هر چقدر دست و پا بزند بیشتر فرو میرود، یا بهتر بگویم بین عقل و دل اسیر شده است، "عشق دوم بودن "مثل این است که دو گردنبند دارید و یکی را همیشه بر گردن می آویزید و زیباییش را به همگان نشان میدهید و هر لحظه کنارتان است و دلهره و ترسی ندارید برای از دست دادنش، اما گردنبد دیگر را با وجود علاقه که بهش دارید تو یه جعبه قرمز رنگ میگذارید و بعد میبریدش به زیرزمین خانه همسایه و جعبه قرمز رنگ را داخل گنجه قدیمی که مادربزرگشان به ارث رسیده و سالهاست کسی سمتش نرفته، قرار میدهید. حالا هر روز دلتان برای آن گردنبند مخفی شده تنگ میشود، هر روز که میگذرد بیشتر و بیشتر دلتان برایش تنگ میشود ،اصلا چه شد که از همه کس و همه چیز مخفی اش کردید؟ اما حالا دیگه راهی برای برگشت نیست. عشق دوم هم همین است، شاید روزی جز انتخاب های اول بوده اما چه شد و چرا دوری کردیم ازش معلوم نیست؟هر روز عاشق تر و تشنه تر میشویم اما دیگر راه برگشتی نیست ....
میدانی سخت است که گوشه ی دنجی از قلبت تعلق به کسی داشته باشد که سالها دیوانه وار دوستش داشتی، و حال بخواهی دیگری را به زور تو همان قلب جا بدهی...
چه چیزی شیرین تر از آنکه ،او را فقط و فقط بخاطر خودت بخواهی، بخاطر خودش بخواهی،نه بخاطر هوس و .....
شبیه آخرین سیگار قبل از ترک
آرام آرام دود میشوی, لحظه های آخر دلچسب تر میشوی و دل کندن سخت تر میشود, و دیگر هیچ نمیماند از این رابطه
درست با آخرین سیگار به پایان میرسی ....
چشمهایت را میبندی و آرام لبهایم را میبوسی
آرامش همان لبهای توست وقتی صورتم را نوازش میکند
زندگی همان دستهای مهربانت است وقتی حصاری محکم میشنود بر جسمم
و عشق همان "دوستت دارم "هایی است که هیچ گاه بر زبان نیاوردی
و کابوس باور نبودنت است