سکوت میکنم،مثل تمام وقتها، عادت ندارم سوال بپرسم یا حرفی بزنم،اما چشمانم مثل عقاب دنبال نشانه ها و اتفاقات میگردد،گوش هایم کوچکترین آواها را میشنود و مغزم با سرعت نور سریع به تجزیه و تحلیل و برقراری ارتباط میپردازد، روی میز مقابلم نشسته حرف میزند و میخندد، صدایش را بالاتر میبرد و من تمام حواسم به پاشنه کفشش است، چطور ممکنه هنگام راه رفتن متوجه نشده که پاشنه کفشش جدا شده و دیگر چیزی نمانده کاملا بیفته، کفشش های بیش از حد زخمی شده،برایم خودم شروع میکنم به چیدن سناریوهای مختلف، شاید رفته کوه، پایش پیچ خورده، پاشنه کفشش جایی گیر کرده و .... تو چشمام زل میزنه و فقط لبخند میزنم: )از چهره اش مشخصه دلش میخواد هزار و یک سوال ازم بپرسد و یا اوتظار دارد حرفی بزنم که به مزاجش خوشش بیاید. اما باز هم لبخند میزنم .بلند میشود لباس هایش را مرتب میکند و میرود و احتمالا دائما با خودش میگوید چه آدم مزخرف و از خود راضی هست،میرود به حرفهایش فکر میکنم به بلند خندیدناش و آنوقت دنبال رابطه ای میگردم تا بفهمم چرا پاشنه کفشش کنده شده و چرا متوجه این تغییر نمیشود ....